عسک‌هایی که می‌گیریم
عسک‌هایی که می‌گیریم

عسک‌هایی که می‌گیریم

زال و رودابه



زال و رودابه

عسک از: خودم

در اوایل سالهای دهه ی پنجاه خورشیدی، پودر تاید، برای تبلیغ و فروش کالای خود روی بسته های کوچک این ماده لباسشویی، نقاشی هایی از شاهنامه چاپ می کرد و آلبومی هم توسط سوپرمارکت ها پخش می شد. می بایستی این آلبوم را تکمیل کرده و بعد به سوپرمارکت تحویل می دادیم و مثلن یک جایزه ای می گرفتیم.

این یکی از آن عسک هاست.

زال و رودابه.

نظرات 8 + ارسال نظر
فرناز شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:39 http://farnaz.aminus3.com/http://

در اوائل دهه ی پنجاه من دبستانی شدم تاید را هم به خوبی می شناختم اما تا به خال این عکس را ندیده بودم ... چقدر دوست داشتنیست با آن شعر . اینجا پروانه را لازم داریم :

فرناز : من همیشه فکر می کردم اینکه دختری از بالای قصری مویش را برای پسری پایین بیاندازد یک کار کاملا غربیست !!

پروانه : این از اول مال ما بود آنها از ما دزدیده اند .

فرناز : این هم ؟ فکر نمی کنم .

پروانه : مطمئن باش اصلا اینها در شاهنامه ......................

محسن : اینم مدرکش !

یک بار فریدون تنکابنی زنهای شاهنامه را نوشته بود. از جمله همین روادبه را که اصلن خجالت و حیایی نداشته و تازه اعلام میکند که این گیس را برای کمک به یار پرورانده.
دیالوگ کاملن درست بود. نخیر غربی نیست. کاملن شرقی است. اینم مدرکش.

پروانه شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:22

چه جالب!

رشاد شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:23

اگر به من نخندید خاطره‌ای بگویم:
خانه ما در سنندج روی شیب کوه بنا شده بود و حیاط هر خانه مشرف به پشت بام خانه‌ی جلوی خود. بین خانه‌ما و خانه پشتی زمینی خالی قرار داشت و خانه‌ی پشتی پنجره‌ای داشت شبیه به همین پنجره‌ای که رودابه در آن است. در آن خانه دختری بود یکی دو سال بزرگتر از من، ولی با موهایی کوتاه و نه به زیبایی رودابه. من در خیالات کودکی خود با خواندن داستان زال و رودابه و دیدن این عکس تاید او را همیشه با گیسوان بلند رودابه‌ای و خود را زالی تجسم می‌کردم که از آن دیوار بالا می‌رود. آخرش نشد که نشد!

ولی تو یه جای قضیه رو ندیدی. همان وقت. می بایستی حالا که موهای او کوتاه بود، خودت یک کمندی فراهم می کردی.
خیلی قشنگ بود. اصلنم خنده نداشت.

فرناز شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:21 http://farnaz.aminus3.com/

این خاطره رشاد بقدری دلنشین بود که من دلم می خواهد آنرا یک قصه کنم و بنویسم یا لااقل یک عکس باشد و بگیرم ( مثل آدمهای مهم که طرح اولیه یک آدم مهم دیگر را سناریو می کنند !!!! )

رشاد عسکی از آن حوالی یک روزی به من داده بود که اینجا هم گذاشتم. البته شاید خیال می کنم. ولی نه خیال نمی کنم. چون در باره اش حرف زدیم.
آدرسش را پیدا کنم می گذارم که ببینید.

فرشته شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:46 http://fershteh.aminus3.com

:)
وچقدر این عکس زیبا بود
کاش هنوز هم از این تبلیغات بود ...

فکر کنم اگر تبلیغاتی هم باشد تبلیغات بهشت و دوزخ و نیک وبد و گناهکار و بیگناه و ........... است.

فیروز شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 19:06

به فرناز: می تونی با علی هماهنگ کنی موهاتو بلند کنی

رشاد شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:18

نخیر. متأسفانه عکسش را ندارم. دفعه‌ی بعد که رفتم سنندج عکسش را اگر بتوانم میگیرم تا شباهت آن را با این عسک ببینید. البته حالا دیگر زمین جلو خانه هم آپارتمان شده و دیگر پنجره به بلندی آن دوران نیست.

حالا.

پروانه دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:01

از رشاد گرامی سپاسگزارم که که این خاطره ی شیرینشان را اینجا نوشتند تا ما بخوانیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد