این همان ساختمان خسروآباد سنندج است که دنبالش میگشتی. چیز جالب در ساختمان پشتی داخل حیاط وجود حوضی در طبقهی دوم آن است! یعنی دویست سیصد سال قبل با ساختن مجرایی، آب را از چشمهای در بالادست بسیار دور به فوراهی وسط این حوض آوردهاند که قل قل کند. داشتند آن را تعمیر میکردند و عکس جالبی نتوانستم بگیرم. انشاالله نوههایمان عکس بازسازی شده آن را در وبلاگشان خواهند گذاشت.
نکته جالب دیگر این روی در نوشته بودند تقاضای بازدید و عکسبرداری نکنید، ولی مسئول آن خودش مرا دعوت به بازدید کرد. شاید ابُهتم گرفته بودش!!!
گفتگوی آن زنها یک دنیا آرامش داشت. چند دقیقه ای قالگوش ایستادم و لذت بردم.
حدس می زدم ولی از آنجا که آن زمان ها در خیلی بزرگی داشت یا حداقل به نظرم من بزرگ می آمد فکر کردم جای دیگری است. این را توی متن عسک هم می نویسم. اصلن مال کی بود این خسرو آباد؟
آخی خسرو آباد ....... یک زمانی این زن ها به جای مانتو روسری سیاه و سفید ، لباس های رنگی کردی به تن داشتند ،اینجا در روزهای خرداد پر میشد از پسر های دبیرستانی که میومدند و درس میخوندند برای امتحانات آخر سال ،و ......
پاسخ کامنت ها با رشاد. ولی من یک کلمه بگویم: و هنگام درس خواندن از لابلای برگهای کتابهاشان هیچ دختری را که مقابلشان رژه می رفتند را از نظر دور نمی داشتند و از آن ها سان می دیدند.
حق با شماست. من هم عسکی از آن طاق بزرگ دارم. به نظرم در بازسای، و شاید زمانی که هنوز در دست میراث فرهنگی نبود، در را جلو طاق پیش آورده و دالان را داخل انداختهاند.
این بنا را امانالله خان اردلان والی کردستان در سال 1223 هجری قمری برای مقر حکومتی ساخته یا تکمیل کرده و مراسم ازدواج فرزندش خسروخان را در آن برگزار کرده است. بعد ها نوادهی او آن را به خانوادهی صادقوزیری فروخت.
والا دروغ چرا... ما خودمان خرداد یک سال دو سه دفعه رفتیم آنجا درس بخوانیم. دیدیم با وجود همه نوع گلها و گلرحان درس خواندنمان نمیآید و ممکن است رفوزه بشویم. دیگر نرفتیم.
یک نکتهی جالب دیگر: این خسروخان والی دو همسر بسیار زیبا و هر دو شاعر (والیه و مستوره) و شش فرزند داشته و در 29 سالگی به مرض طاعون درگذشته است. به همین خاطر به «خسروخان ناکام» مشهور است. این ناکامشون بوده، اگر کامیاب میشد چی میشد! محسن اگر این ناکام است من و تو چی هستیم؟
و در مسافرت این تابستانم به سنندج دیدم، بر خلاف 7 سال پیش که دیده بودم، پوشیدن لباس کردی توسط زنان به کلی از شهر رخت بربسته و فقط در جشنها (آن هم کم و بیش) پوشیده می شود.
فکر کردم با بزرگ شدن من در کوچک شده. والیه را نمی دانم ولی مستوره همان مستوره اردلان است؟ اگر اشتباه نکرده باشم؟ این داستان را خیلی گنگ به یاد داشتم بی ارتباط خسروخان و امان الله خان و مستوره. چه کار خوبی کردی این ها را گفتی. در ضمن اگر اینان ناکام بوده اند حکمن ما کامیاب هستیم. یعنی اگر می خواستیم چون آن ها باشیم باید آرزوی ناکامی می کردیم.
واقعا هم چه آرامشی ... انگار جز صدای پچ پچ آدم ها و صدای پای آب هیچ صدائی نیست ... نور و سایه ها زیباست . قواره ی سفید با قاب زیبای در از همه زیباتر شده .
یک مدت پیش ، نمیگم کی ؟ که سنم را نفهمید ،مادر ،خواهر یا کسی از بابان ها مرده بود من و عده ای رفتیم توی ساختمون که مراسم عزاداری در آنجا بود ،همه سیاه پوش و گریه میکردند و من که هیچوقت در عزاداری ها گریه ام نمیگیره محو تماشای ساختمانی که اون همه در بچگی از جلوش رد شده بودم و آرزو داشتم درون آن را ببینم و آن روز داشتم میدیدم البته حتما با تغییرات زیاد .
منظورتان این است که نفهمیم چقدر به یک قرنی شما نمانده؟ چرا که پنجاه سالی هست که در آن جا هیچ مراسمی برگزار نشده!!
اینجا کجاست؟
این همان ساختمان خسروآباد سنندج است که دنبالش میگشتی. چیز جالب در ساختمان پشتی داخل حیاط وجود حوضی در طبقهی دوم آن است! یعنی دویست سیصد سال قبل با ساختن مجرایی، آب را از چشمهای در بالادست بسیار دور به فوراهی وسط این حوض آوردهاند که قل قل کند. داشتند آن را تعمیر میکردند و عکس جالبی نتوانستم بگیرم. انشاالله نوههایمان عکس بازسازی شده آن را در وبلاگشان خواهند گذاشت.
نکته جالب دیگر این روی در نوشته بودند تقاضای بازدید و عکسبرداری نکنید، ولی مسئول آن خودش مرا دعوت به بازدید کرد. شاید ابُهتم گرفته بودش!!!
گفتگوی آن زنها یک دنیا آرامش داشت. چند دقیقه ای قالگوش ایستادم و لذت بردم.
حدس می زدم ولی از آنجا که آن زمان ها در خیلی بزرگی داشت یا حداقل به نظرم من بزرگ می آمد فکر کردم جای دیگری است.
این را توی متن عسک هم می نویسم.
اصلن مال کی بود این خسرو آباد؟
آخی خسرو آباد ....... یک زمانی این زن ها به جای مانتو روسری سیاه و سفید ، لباس های رنگی کردی به تن داشتند ،اینجا در روزهای خرداد پر میشد از پسر های دبیرستانی که میومدند و درس میخوندند برای امتحانات آخر سال ،و ......
پاسخ کامنت ها با رشاد.
ولی من یک کلمه بگویم:
و هنگام درس خواندن از لابلای برگهای کتابهاشان هیچ دختری را که مقابلشان رژه می رفتند را از نظر دور نمی داشتند و از آن ها سان می دیدند.
بر لاب جوی نشین و ...
این عکس اولی رو هر چند با مانتو و روسری بیشتر از عکسی دوست دارم که زنی با تاپ و شلوارک کنار آبشار نیاگارا گرفته باشد.
راستی اینها چرا مانتو و روسری را انتخاب کرده اند؟ پوشیدن لباس محلی که کاملن آزاد هست.
در راهروی روز بازی که به کتابخانه ملی وارد می شوی باید از کنار جوی آبی شبیه به این قدم بزنی ولی از درخت خبری نیست.
حق با شماست. من هم عسکی از آن طاق بزرگ دارم. به نظرم در بازسای، و شاید زمانی که هنوز در دست میراث فرهنگی نبود، در را جلو طاق پیش آورده و دالان را داخل انداختهاند.
این بنا را امانالله خان اردلان والی کردستان در سال 1223 هجری قمری برای مقر حکومتی ساخته یا تکمیل کرده و مراسم ازدواج فرزندش خسروخان را در آن برگزار کرده است. بعد ها نوادهی او آن را به خانوادهی صادقوزیری فروخت.
والا دروغ چرا... ما خودمان خرداد یک سال دو سه دفعه رفتیم آنجا درس بخوانیم. دیدیم با وجود همه نوع گلها و گلرحان درس خواندنمان نمیآید و ممکن است رفوزه بشویم. دیگر نرفتیم.
یک نکتهی جالب دیگر: این خسروخان والی دو همسر بسیار زیبا و هر دو شاعر (والیه و مستوره) و شش فرزند داشته و در 29 سالگی به مرض طاعون درگذشته است. به همین خاطر به «خسروخان ناکام» مشهور است. این ناکامشون بوده، اگر کامیاب میشد چی میشد! محسن اگر این ناکام است من و تو چی هستیم؟
و در مسافرت این تابستانم به سنندج دیدم، بر خلاف 7 سال پیش که دیده بودم، پوشیدن لباس کردی توسط زنان به کلی از شهر رخت بربسته و فقط در جشنها (آن هم کم و بیش) پوشیده می شود.
فکر کردم با بزرگ شدن من در کوچک شده.
والیه را نمی دانم ولی مستوره همان مستوره اردلان است؟ اگر اشتباه نکرده باشم؟
این داستان را خیلی گنگ به یاد داشتم بی ارتباط خسروخان و امان الله خان و مستوره. چه کار خوبی کردی این ها را گفتی.
در ضمن اگر اینان ناکام بوده اند حکمن ما کامیاب هستیم.
یعنی اگر می خواستیم چون آن ها باشیم باید آرزوی ناکامی می کردیم.
واقعا هم چه آرامشی ... انگار جز صدای پچ پچ آدم ها و صدای پای آب هیچ صدائی نیست ... نور و سایه ها زیباست .
قواره ی سفید با قاب زیبای در از همه زیباتر شده .
و این حکایت حوض در طبقه ی دوم ؟ خیلی جالبه .
Nice shot From nice places :)
چه فوق العادس.
با دیدنش هم آدم به آرامش می رسه
اگر روزی گذرت افتاد اونورا برو و ببینش.
یک مدت پیش ، نمیگم کی ؟ که سنم را نفهمید ،مادر ،خواهر یا کسی از بابان ها مرده بود من و عده ای رفتیم توی ساختمون که مراسم عزاداری در آنجا بود ،همه سیاه پوش و گریه میکردند و من که هیچوقت در عزاداری ها گریه ام نمیگیره محو تماشای ساختمانی که اون همه در بچگی از جلوش رد شده بودم و آرزو داشتم درون آن را ببینم و آن روز داشتم میدیدم البته حتما با تغییرات زیاد .
منظورتان این است که نفهمیم چقدر به یک قرنی شما نمانده؟ چرا که پنجاه سالی هست که در آن جا هیچ مراسمی برگزار نشده!!
میبایستی بدونم شما خیلی زرنگی و سن نزدیک ۱۰۰ منو حدس میزنی ،اشتباه کردم ماجرا را براتون تعریف کردم ،
می تونستی بگی مادر بزرگم رفته بود ختم و برگشت برای من تعریف کرد که اونجا چه دستگاه و عمارتی بود.
راست میگی .راستی مادر بزرگ من رفته بود عزاداری توی این عمارت.................................
فقط عمارت یا دستگاه و عمارت؟
رفته بود توی دذگاوعمارت
رفته بودن توی دزگا و عمارت.