بدون این که بخواهم خیلی احساساتی به ویران کردن این دیوارها نگاه کنم، خیلی وقتها از این خرابیها دلم میگیره این روزها منزلمان در کوچهای است که خانهی پدریام هم در آنجا بود و هست هر روز در آمدن و رفتهای روزانه میدیدم و میبینم که گوشهای از خاطراتم با خرابی این دیوارها فرو میریزد. وقتی خانهی بهترین دوست دوران کودکیام را خراب کردند برایش (که حالا خیلی از هم دوریم) نوشتم اول تو رو باد با خودش برد و حالا خانهتان را و هنوزم وقتی از کنار اون آپارتمان لوکس چند طبقه رد میشم انگار همان را میبینم که میخواهم. همیشه فکر می کنم تقریبن همه ما برای خودمان یک کوچهی به خصوص داریم که آن را از محله های کودکی مان برمیداریم و تا زندهایم در این کوچه زندگی می کنیم حالا به فرض که دیوارهایش فرو بریزند، تغییر کنند، رنگ شوند ولی برای ما لحظه به لحظه این کوچهها با دیوارها، خانه ها و دار و درختهایش - هر چند که نباشند - مثل همان تصویر آگاهی است که از مهمانی یک آینه برمی گردد....
این حس را من هم دارم. حس انسانی خیلی قشنگی است. در باره این دیوار بنویسم که قبل از خراب شدن این خانه، دریچه ای به نور داشتم. حسی نسبت به آن ندارم و خاطره ای هم از آن ندارم. ولی می دانم تا چند ماه دیگر به جایش دیواری است که تماس روزانه من را با بیرون قطع خواهد کرد. دیواری که چون پشت آن خانه است هیچ تلاشی هم در جهت زیبایی آن نمیکنند. شرایط محیط کار هم طوری است که نمی شود یکی از این درخت های چسبکی توی حیاط کاشت که بعد از یکی دو سال تمام دیوار و در نتیجه لوکیشن من سبز شود.
کژتابی نشه. ما منظورمون "پشت بام خونه رو به رویی سبز است" این بود که نمی دونم چه جوری اونو نوشتم. ولی خوش به حال من که واسه آدمی اینو نوشتم که تحت هر شرایطی لب کلام را می گیرد. هیهات من الذله! :دی
آره خوبیم. یه نفسی می یاد این روزا میره گاهی هم وسطش گیر می کنه هلش میدیم خودمون. به شدت درگیر تمرین های آخری کار تئاترمون هستم. نمردیم و کارگردان هم شدیم! باید تا 20 دی کار رو ضبط کنیم بفرستیم واسه تهرون شما.
علاقه ای دارید متن رو براتون بفرستم؟
آره سعی کن نفس رو بیرون بدی اگه نه خفه میشی. شاعر می فرماید این نفس که ممد حیات است خفه می کند اگر بیاید و نرود. چون مهمان. البته چیزی شبیه این. *** چرا که نه. بفرست. heaven1952@yahoo.com
جای همه ی شما خوبان خالی در اتاق نشیمن من یک کاناپه آبی رنگ هست که وقتی روی آن بنشینی می توانی به باغ نگاه کنی و باز نگاه کنی و ساعت ها نگاه کنی و زاغ ها را ببینی که اگر فصل انجیر باشد انجیرها را می خورند و سینه سرخ ها را ببینی که نارنجی خوشرنگ سینه شان را بی دریغ به تماشا می گذارند .. نزدیک به بیست سال است که در این خانه زندگی می کنم اما روزی نیست که بیاد این لذت نباشم یا برایم عادی شده باشد ... اما این عکس برای من فروریختن خانه ای در نوجوانی ام بود .. کوچه نهم امیر آباد وقتی که دانشجوها شاد و آرام به دخترهای دوچرخه سوار محله چشم می دوختند و نه با وحشت به سقوط آدم ها .. هنوز هم اگر گاهی از آن محله رد شوم بدون آه و بدون یادی از آن خانه که دیگر نیست نیستم . در انتهای امیرآباد منتطقه ی ممنوعه ای وجود داشت به اسم سازمان انرژی اتمی ایران با دری بزرگ که به خیابان باز می شد .. اوج شیطنت ما وقتی بود که با دوچرخه وارد آن می شدیم و نگهبان را عصبی می کردیم !! امیرآباد کوچه ی رستم خانه ی پدری فروغ بود .. یادش خوب . آن روزها رفتند ....
به دلیل آن چه که از لوکیشن خودتان نبشتید، مردیم از حسودی. ما بزودی دیواری مقابل لوکیشنمان که پشت بام این خانه بود با دو ته تا کولر شکسته و آنتن شکسته و دیش سالم، ساخته خواهد شد.
سرکار خانم فرناز، ببخشید ولی تا قیامت نمیبخشمتان اگر عسک یا عسکهایی از این لوکیشنی که تعریف کردید و حسادت مای دودخور آجر و سیمانبین را برانگیختید برای این وبلاق وزین نفرستید.
چه خوب که تو هم داری از حسادت می میری؟ خانم فرناز بخش هایی از این لوکیشکن را قبلن فرستاده اند و در اینجا آمده ولی دقیقن همین لوکیشن را نه. خانم فرناز بسم الله.
ای بابا به خدا نمی خواستم حسودیت ایجاد کنم ! چشم به زودی وقتی این سرماخوردگی احمق دست از سرم برداشت با دوربین نازنین جدیدی که کادو گرفته ام چند عکس از این مناظر بهشتی برای شما می فرستم تا انشاالله روزی و فرصتی که از نزدیک اینها را ببینید و قدمتان روی چشم ..
تازشم باید با دوربین قدیمی عسک دوربین جدید کادویی را بندازید. شاید اونم به سهم خودش حسودیت ایجاد بکنه.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
پست بام خانه رو به روی سبز است؟
از توی نورگیر درختی سر بلند کرده.
تو حالت خوبه؟
بدون این که بخواهم خیلی احساساتی به ویران کردن این دیوارها نگاه کنم، خیلی وقتها از این خرابیها دلم میگیره این روزها منزلمان در کوچهای است که خانهی پدریام هم در آنجا بود و هست هر روز در آمدن و رفتهای روزانه میدیدم و میبینم که گوشهای از خاطراتم با خرابی این دیوارها فرو میریزد. وقتی خانهی بهترین دوست دوران کودکیام را خراب کردند برایش (که حالا خیلی از هم دوریم) نوشتم اول تو رو باد با خودش برد و حالا خانهتان را و هنوزم وقتی از کنار اون آپارتمان لوکس چند طبقه رد میشم انگار همان را میبینم که میخواهم.
همیشه فکر می کنم تقریبن همه ما برای خودمان یک کوچهی به خصوص داریم که آن را از محله های کودکی مان برمیداریم و تا زندهایم در این کوچه زندگی می کنیم حالا به فرض که دیوارهایش فرو بریزند، تغییر کنند، رنگ شوند ولی برای ما لحظه به لحظه این کوچهها با دیوارها، خانه ها و دار و درختهایش - هر چند که نباشند - مثل همان تصویر آگاهی است که از مهمانی یک آینه برمی گردد....
این حس را من هم دارم. حس انسانی خیلی قشنگی است.
در باره این دیوار بنویسم که قبل از خراب شدن این خانه، دریچه ای به نور داشتم. حسی نسبت به آن ندارم و خاطره ای هم از آن ندارم. ولی می دانم تا چند ماه دیگر به جایش دیواری است که تماس روزانه من را با بیرون قطع خواهد کرد. دیواری که چون پشت آن خانه است هیچ تلاشی هم در جهت زیبایی آن نمیکنند. شرایط محیط کار هم طوری است که نمی شود یکی از این درخت های چسبکی توی حیاط کاشت که بعد از یکی دو سال تمام دیوار و در نتیجه لوکیشن من سبز شود.
کژتابی نشه. ما منظورمون "پشت بام خونه رو به رویی سبز است"
این بود که نمی دونم چه جوری اونو نوشتم.
ولی خوش به حال من که واسه آدمی اینو نوشتم که تحت هر شرایطی لب کلام را می گیرد. هیهات من الذله! :دی
آره خوبیم. یه نفسی می یاد این روزا میره گاهی هم وسطش گیر می کنه هلش میدیم خودمون.
به شدت درگیر تمرین های آخری کار تئاترمون هستم. نمردیم و کارگردان هم شدیم! باید تا 20 دی کار رو ضبط کنیم بفرستیم واسه تهرون شما.
علاقه ای دارید متن رو براتون بفرستم؟
آره سعی کن نفس رو بیرون بدی اگه نه خفه میشی.
شاعر می فرماید این نفس که ممد حیات است خفه می کند
اگر بیاید و نرود. چون مهمان.
البته چیزی شبیه این.
***
چرا که نه. بفرست.
heaven1952@yahoo.com
جای همه ی شما خوبان خالی در اتاق نشیمن من یک کاناپه آبی رنگ هست که وقتی روی آن بنشینی می توانی به باغ نگاه کنی و باز نگاه کنی و ساعت ها نگاه کنی و زاغ ها را ببینی که اگر فصل انجیر باشد انجیرها را می خورند و سینه سرخ ها را ببینی که نارنجی خوشرنگ سینه شان را بی دریغ به تماشا می گذارند .. نزدیک به بیست سال است که در این خانه زندگی می کنم اما روزی نیست که بیاد این لذت نباشم یا برایم عادی شده باشد ... اما این عکس برای من فروریختن خانه ای در نوجوانی ام بود .. کوچه نهم امیر آباد وقتی که دانشجوها شاد و آرام به دخترهای دوچرخه سوار محله چشم می دوختند و نه با وحشت به سقوط آدم ها .. هنوز هم اگر گاهی از آن محله رد شوم بدون آه و بدون یادی از آن خانه که دیگر نیست نیستم . در انتهای امیرآباد منتطقه ی ممنوعه ای وجود داشت به اسم سازمان انرژی اتمی ایران با دری بزرگ که به خیابان باز می شد .. اوج شیطنت ما وقتی بود که با دوچرخه وارد آن می شدیم و نگهبان را عصبی می کردیم !!
امیرآباد کوچه ی رستم خانه ی پدری فروغ بود .. یادش خوب .
آن روزها رفتند ....
به دلیل آن چه که از لوکیشن خودتان نبشتید، مردیم از حسودی.
ما بزودی دیواری مقابل لوکیشنمان که پشت بام این خانه بود با دو ته تا کولر شکسته و آنتن شکسته و دیش سالم، ساخته خواهد شد.
سرکار خانم فرناز، ببخشید ولی تا قیامت نمیبخشمتان اگر عسک یا عسکهایی از این لوکیشنی که تعریف کردید و حسادت مای دودخور آجر و سیمانبین را برانگیختید برای این وبلاق وزین نفرستید.
چه خوب که تو هم داری از حسادت می میری؟
خانم فرناز بخش هایی از این لوکیشکن را قبلن فرستاده اند و در اینجا آمده ولی دقیقن همین لوکیشن را نه.
خانم فرناز بسم الله.
ای بابا به خدا نمی خواستم حسودیت ایجاد کنم ! چشم به زودی وقتی این سرماخوردگی احمق دست از سرم برداشت با دوربین نازنین جدیدی که کادو گرفته ام چند عکس از این مناظر بهشتی برای شما می فرستم تا انشاالله روزی و فرصتی که از نزدیک اینها را ببینید و قدمتان روی چشم ..
تازشم باید با دوربین قدیمی عسک دوربین جدید کادویی را بندازید. شاید اونم به سهم خودش حسودیت ایجاد بکنه.