این در خیلی آشناست ولی یادم نمیآید کجاست. به هر حال عسک قشنگی از آن گرفتهای. انقدر قشنگ که من رو از فرستادن عسکهای درهای سنندج پشیمون کرد.
راستی چرا اون مهر Askamoon رو پایین عسکهای من نمیزنی کمی باهاش پز بدم؟
اون مهر رو پای عسکای خودم می زنم. به عسکای شما جسارت نمی کنم. پشیمانی سودی ندارد. متاسفم برات. پس حالا که پشیمان نیستی بازم عسک داری بفرست در این فاصله من هم این یکی را سریالی ادامه میدم. ولی فک نکنم یادت بیاد. شاید اصلن توش نرفتی. با عسکای دیگه نشناختی بگو که بگم.
باید یک آدرس دقیقتر بدی. مثل «خانه شماره 10 داونینگ استریت». تا گم نشیم.
خانه شماره 38، فرح استریت، بیت وین ولیعهد و شاپور استریتز. کوچه بالای پارک از این در که بیای بیرون درست اون دست کوچه پارکه و میشه یک راست اومد وسط فرح. از توی پارک.
آره. ولی این آشنای من نباید آن آشنایی باشه که شما به فکرشی. من در مجموع شاید یکماه از عمرم توی این خانه گذشته. در سالهایی که این هشتاد سه هم بین شونه، هر وقت به کردستان می رفتم در این خانه زندگی می کردم. ببین یهو فکر بد نکنی. اینجا پنت هاوس من نبود. اینجا صاحب خانه هم داشت که من مهمانش بودم.
من تنها یک عکس از این خانه دیده بودم و به شدت دلم می خواست پنجره ها و نمای کلی پشت این سر در قشنگ را ببینم، ضمن این که خیلی قشنگ هستند منو یاد بخشی از صدای پای آب سهراب می اندازند ... پشت سر خستگی تاریخ است... امیدوارم این تاریخ هنوز زنده و سرپا باشد و با توجه و نوازشی نفسی تازه کرده باشد و پایدارتر از دیروز به حیاتش ادامه دهد.
این خانه تا جایی که من به یاددارم سرپا بود. نوروز اگر سعادتی یار بود و دوباره گذرم به آنجا افتاد به سراغش می روم. امیدوارم کماکان سرپا باشد. حداقل درش.
این نمای هنرمندانه آجری با اون در چوبی دل انگیز رو با اون بلوکای سیمانی و فرفوژه های آهنی خرابش کردند!
عجب حیاطی داره!
فکر این شیشه رنگی ها رو که می کنم وقتی نور ازشون تو اتاقا می تابه چقدر تماشییه! معلومه اونجا حسابی آفتاب گیره. پنجره ها رو به کدوم سمته؟
اون سقفش که با تنه سپیدار و گل و چوب های کوچکتر درست شده خیلی خیلی قشنگه. یادمه تو یکی از این مجله معماری های ترانه سقف یک خونه امروزی در غربستان همینجوری بود.
میدونید اگه اون بلوکا و فرفوزه ها نبود دیگه ریخته بود. این نمای آجری محشره و این شیوه سنگی دور در هم خیلی زیباست. بعد از این برید، یک برید دیگری می بینید که اونام در هستند با همین نماها. پنجره ها رو به شرق هستند. ما یک وقتی توی خونه ای با این سقفا بودیم. سقف موش داشت. موشهایی که گاهی فقط یک کمی از این پوشالا میریختن پایین. البته بعدها انگار موشا خودشونم سقوط کرده بودن. چرا که جلوی این تیرها را می پوشاندند. هر کس به اندازه وسعش. با تخته و یا آینه های کارشده روی چوب و یا با قوطی بازشده حلب کوچولوی قو!!! یک جا روغن خروس نشان و ............. که خودش منظره ای بود برای خودش. اون وقت موشها که راه فرار نداشتند از اولش در آنجا خانه ای نساختند. و آمدند توی حیاط و ..........اینا
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
چه دری اما مهمتر از آن چه سردری ...
امیدوارم که هنوز زنده باشند .
هنوز زنده است. یعنی اینجوری که می بینید در عسک های دیگر.
این در خیلی آشناست ولی یادم نمیآید کجاست. به هر حال عسک قشنگی از آن گرفتهای. انقدر قشنگ که من رو از فرستادن عسکهای درهای سنندج پشیمون کرد.
راستی چرا اون مهر Askamoon رو پایین عسکهای من نمیزنی کمی باهاش پز بدم؟
اون مهر رو پای عسکای خودم می زنم. به عسکای شما جسارت نمی کنم.
پشیمانی سودی ندارد. متاسفم برات. پس حالا که پشیمان نیستی بازم عسک داری بفرست در این فاصله من هم این یکی را سریالی ادامه میدم. ولی فک نکنم یادت بیاد. شاید اصلن توش نرفتی. با عسکای دیگه نشناختی بگو که بگم.
در خیلی قشنگیه ولی من کلن عاشق پنجره های خونه های قدیمی هستم مرسی از عکس های قشنگی که اینجا میذارین.
عسک پنجره گرفتم برات میزارم اینجا.
خودت خوبی؟
آخری خیلی قشنگه . آدم رو یاد رویاهاش میندازه .
تعبیر شما قشنگ تر از خود عسکه.
خونتون بوده؟ خیلی باحاله. اگه قول بده رو سرم خراب نشه من حاضرم دو هفته توش زندگی کنم.
خونمون بود که هنوزم توش بودم و اینجا نبودم که.
تاحالا که سر کسی خراب نشده ولی دو هفته ای که تو قراره بری توش رو ضمانت نمی کنم. خود دانی.
باید یک آدرس دقیقتر بدی. مثل «خانه شماره 10 داونینگ استریت». تا گم نشیم.
خانه شماره 38، فرح استریت، بیت وین ولیعهد و شاپور استریتز. کوچه بالای پارک
از این در که بیای بیرون درست اون دست کوچه پارکه و میشه یک راست اومد وسط فرح. از توی پارک.
عمو محسن چه جوری رفتین توی این خونه؟ آشنا داشتین؟
آره. ولی این آشنای من نباید آن آشنایی باشه که شما به فکرشی.
من در مجموع شاید یکماه از عمرم توی این خانه گذشته. در سالهایی که این هشتاد سه هم بین شونه، هر وقت به کردستان می رفتم در این خانه زندگی می کردم. ببین یهو فکر بد نکنی. اینجا پنت هاوس من نبود. اینجا صاحب خانه هم داشت که من مهمانش بودم.
حالا فهمیدم کدوم خونهست. صاحب آن از شرافتمندترین انسانیهایی است که در عمرم دیدهام. خانهاش تا ابد پایدار باد.
میزبان من هم همین حرف تو را می زد.
من تنها یک عکس از این خانه دیده بودم و به شدت دلم می خواست پنجره ها و نمای کلی پشت این سر در قشنگ را ببینم، ضمن این که خیلی قشنگ هستند منو یاد بخشی از صدای پای آب سهراب می اندازند ... پشت سر خستگی تاریخ است...
امیدوارم این تاریخ هنوز زنده و سرپا باشد و با توجه و نوازشی نفسی تازه کرده باشد و پایدارتر از دیروز به حیاتش ادامه دهد.
این خانه تا جایی که من به یاددارم سرپا بود. نوروز اگر سعادتی یار بود و دوباره گذرم به آنجا افتاد به سراغش می روم. امیدوارم کماکان سرپا باشد. حداقل درش.
از تماشای عکس ها احساس آرامش می کنی چه برسه به اینکه در آن زندگی کنی!
وقتی توش بودم تمام دور و برم عسک بود.
این نمای هنرمندانه آجری با اون در چوبی دل انگیز رو با اون بلوکای سیمانی و فرفوژه های آهنی خرابش کردند!
عجب حیاطی داره!
فکر این شیشه رنگی ها رو که می کنم وقتی نور ازشون تو اتاقا می تابه چقدر تماشییه!
معلومه اونجا حسابی آفتاب گیره.
پنجره ها رو به کدوم سمته؟
اون سقفش که با تنه سپیدار و گل و چوب های کوچکتر درست شده خیلی خیلی قشنگه.
یادمه تو یکی از این مجله معماری های ترانه سقف یک خونه امروزی در غربستان همینجوری بود.
میدونید اگه اون بلوکا و فرفوزه ها نبود دیگه ریخته بود.
این نمای آجری محشره و این شیوه سنگی دور در هم خیلی زیباست. بعد از این برید، یک برید دیگری می بینید که اونام در هستند با همین نماها.
پنجره ها رو به شرق هستند.
ما یک وقتی توی خونه ای با این سقفا بودیم. سقف موش داشت. موشهایی که گاهی فقط یک کمی از این پوشالا میریختن پایین. البته بعدها انگار موشا خودشونم سقوط کرده بودن. چرا که جلوی این تیرها را می پوشاندند. هر کس به اندازه وسعش. با تخته و یا آینه های کارشده روی چوب و یا با قوطی بازشده حلب کوچولوی قو!!! یک جا روغن خروس نشان و ............. که خودش منظره ای بود برای خودش. اون وقت موشها که راه فرار نداشتند از اولش در آنجا خانه ای نساختند. و آمدند توی حیاط و ..........اینا