ابیانه
تیرماه ۱۳۸۴
* حافظ
عسک از: خودم
در کورهراه پیری، تنها و بغض کردهخسته ز رنج رفتن، کوژ و عصای در دستدل پر ز درد و اندوه، نالان به خود همیگفت«این راه را نهایت صورت کجا توان بست»
پسر حافظ باید بیاد لنگ بندازه جلوی پات.
اینا درد و اندوهشون کمتر از زندگیهای شهریه. کاش میشد آدم بره چند وقت اونجا زندگی کنه. کاش...
خب برو. درست که تموم شد برو ابیانه یه دواخونه بزن.خیلیم خوبه.
عاشق این «پیر» ها هستم. دوست دارم همین جوری خطوط چهره شون نگاه کنم.
این یکی از روبرو هم معلوم نبود. اگر نه منم بدم نمیومد از روبرو هم عسک ازش بگیرم.
در کورهراه پیری، تنها و بغض کرده
خسته ز رنج رفتن، کوژ و عصای در دست
دل پر ز درد و اندوه، نالان به خود همیگفت
«این راه را نهایت صورت کجا توان بست»
پسر حافظ باید بیاد لنگ بندازه جلوی پات.
اینا درد و اندوهشون کمتر از زندگیهای شهریه. کاش میشد آدم بره چند وقت اونجا زندگی کنه. کاش...
خب برو. درست که تموم شد برو ابیانه یه دواخونه بزن.
خیلیم خوبه.
عاشق این «پیر» ها هستم. دوست دارم همین جوری خطوط چهره شون نگاه کنم.
این یکی از روبرو هم معلوم نبود. اگر نه منم بدم نمیومد از روبرو هم عسک ازش بگیرم.