عسک‌هایی که می‌گیریم
عسک‌هایی که می‌گیریم

عسک‌هایی که می‌گیریم

آغاز


آغاز

عسک از: خودم

نظرات 22 + ارسال نظر
علی دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 13:10

خوش به حالت. حالا چرا آغاز؟ به نظر نمیرسن آغاز خوندنت با اینها بوده باشن؟

خب پایان.
اتفاقند من آغاز خوندنم با اینا بوده. واسه همینه که این روزا خیلی از کتابارو نمی تونم بخونم.

علی سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:05

من بهت افتخار میکنم.

چه خوب.

علی سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 22:41

یه عسک جدید بزار یه کم کامنت بزاریم مشتریات را بپرونیم. از این بیکاری هم در بیایم!!

عسک را فقط تو دیده ای. البته امروز خانم پروانه هم آن را دیدند.

پروانه چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:12

با درود و خرم باد سال نو

آن تندیس چی هست؟
پرنده است؟
از فیروزه است؟
کجا ساخته شده؟
نماد چیست؟
...

نوروزتان مبارک.
نمی دانم چطور باید بفهمم نماد چیست. فیروزه نیست. ایرانی است. تو خالی است. چیزی مانند زیر سیگاری. در حال حاضر به عنوان یک دکور دوست داشتنی به آن نگاه می کنیم.

علی پنج‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:12

تاحالا دقت نکرده بودم. چقدر قفسه کتابت مرتبه! همه چیز سر جای خودش. خیلی صاف و خط کشیده. از خودم خجالت کشیدم. باید مال منم میدیدین تو خوابگاه. از ژوست تخمه و جعبه سیگار گرفته تا مایس های کوچولوی نازم داخلشونن.(البته الان که برمیگردم احتمالن مردن!!) به سختی میتونی کتابت را پیدا کنی. که معمولن اصلن نمیتونی.

مگه مایس ها هنوز زنده ان؟

نیلوفر پنج‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:53

چیزی که در این عسک توجه من را بیش از کتاب ها جلب کرد آن عسک وسط است که من پرنده ای شبیه قو را در کنار آن زن میبینم که دهانش رو باز کرده و بخار و دود از دهانش بیرون میآید ،و انسان را به یاد پیدایش و آغاز جهان میاندازد ،و شاید نام این عسک به همین مناسبت آغاز است .....

شاید.
دهان و بخار و دور عین فال قهوه است.

رشاد پنج‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 14:56 http://rashad.aminus3.com

سلام سال نو

سواد ناقص من میگه اون تندیس چیزی به نام «ریتون» است. در دوران‌های باستان جامی برای نوشیدن بوده است که معمولاً شکل سر یک حیوان (بیشتر گاو) روی آن ساخته می‌شده است.

با این شکلی که این داره سخته باهاش چیزی نوشید. بیشتر شاید ظرف مثلن مربا باشه. ولی البته بیشتر اینروزها به درد زیر سیگاری می خوره.
زیر سیگاری باستانی.
دنبال ریتون می گردم.

نیره پنج‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 22:08 http://www.bahareman.blogsky.com/

اصولن بنده به هر کتابخونه ای حسودیم می شه... نمی دونم چی بگم!!! البته گفتم دیگه حسودیم می شه...

حسودی همیشه بد نیست که.

رشاد شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:24

سرکار خانم نیره: این نشون میده هنوز جوان هستید. من هم تا ده سال پیش این طور بودم. حالا نه تنها دیگر کتاب نمیخرم، بلکه همه مراجعان را مجاز کرده‌ام هر کتابی از کتابخانه‌ام می‌خواهند ببرند (البته اگر چشم همسر و دخترم را دور ببینند).

علی شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:28

والا مایس های ما هی میمیرن و هی جایگزین میشن. الان هم میرم احتمالن مردن بنده خداها. باید دو تا دیگه به جاشون بیارم. آقا کسی مایس خواست بگه ها. مایس از این موشهای کوچیکن که اندازه یه انگشت هستن. فقط یه کم گاز میگیرن! سفت هم میگیرن.

یه کم گاز در صورت سفت بودن خب میشه زیاد.
من فکر کنم تو آخرش با مرض طاعون می میری.

نیره شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 http://www.bahareman.blogsky.com/

رشاد گرامی!
اگر الان اجازه می دید هر کسی هر کتابی که می خواهد از کتابخانه ی شما ببرد به خاطر اینه که روزی این حس را داشته اید و کتاب ها را تهیه می کردید. کتابخانهی من اگر چه بخشی از کتاب های خوب را در خود جای داده است اما هنوز خیلی از ضروری تریم آن ها را ندارد. من پیش از این هم از جنون کتاب خری (مصدر خریدن) در خودم گفته ام. ربط به جوانی دارد؟ شاید! من البته سربالایی ی جوانی را رد کرده ام!!!

نیره شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 http://www.bahareman.blogsky.com/

راستی اقای رشاد مراجع جدید برای کتابخانه تون می پذیرید؟ من حریصم ... حریص به کتاب....!!!!

نیلوفر شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 13:19

آره حق با شماست . مثل فال قهوه ،،،، حالا که با دقت نگاه کردم به یاد آوردم که شما برایم گفته بودید که این هاله چیست ؟ به خانم در عکس تولدشونو که امروز باشه تبریک بگویید .

چشم. تولد دو سه هفته پیش خودتان هم مبارک.

علی یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 00:36

این طاعون همون دعای خیر پدر و مادره که پشت سرمونه؟ خوبه پیش چشممون نیست!

آره خودشه. دعای خیر پدر مادر طاعونه. نخسوزن پدر و مادر کافر.

نیلوفر یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 00:44

من شنیده بودم که گاهی بعضی ها را سزارین میکنند یعنی قبل از تولدشان به آنها تبریک میگویند ولی انگار مدل عطف به ما سبق هم اخیرا مد شده است. خیلی خندیدم به جمله تولد چند هفته پیش مبارک ....

من یه روز یکی رو دیدم که شهریور تولدش بود. بهش تبریک گفتم. تازشم برای سال بعدشم گفتم.

علی یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 13:33

کافر و دوست داشتنی

رشاد یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 14:18

در دوران دانش‌آموزی حریص خواندن کتاب های علوم محض بودم. دوران دانشجویی را به خواندن رمان و داستان می‌گذراندم و ثلث آخر آن به خواندن کتاب‌هایی گذشت که بهتر بود نمی‌خواندم و بعداً هم نصیب آتش شدند. بعد از چندین سال به مقتضای کاری که در پیش گرفته بودم به جمع‌آوری کتاب‌های مرجع پرداختم و تقریباً چیزی نبود که نتوانم از درون کتاب‌هایم توضیحی برایش پیدا کنم. در این سال‌ها هم به خواندن کتاب‌های اجتماعی و علوم انسانی روی آوردم (که نشان از پیری دارد) و هنوز هم اگر فرصتی باشد تاریخ می‌خوانم. در طی این سال‌ها حجم عظیمی کتاب بر دوش داشتم و بعد از چند بار اسباب‌کشی (که انگلیسی‌ها سه بار آن را معادل یک آتش‌سوزی می‌‌دانند) بالاخره تصمیم گرفتم و دو سوم آن‌ها را به کتابخانه‌ها اهدا کردم و فقط کتاب‌هایی را که ممکن بود به آن‌ها مراجعه کنم نگاه داشتم. و به قول استاد باستانی پاریزی اگر به جای هر کتاب یک آجر خریده بودم حالا یک خانه داشتم! در این روزها هم که اینترنت الاماشاالله آنقدر مطلب دارد که دیگر به خواندن کتاب نمی‌رسم.

می‌خواهم سایتی را معرفی کنم که ارزش سر زدن هر روزه را دارد. هرچند فیل در آن لانه کرده‌است ولی می‌توان به آن سر کشید:
www.aldaily.com

نعلت بر هرچه فیل دست آموزه.

رشاد یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 14:21

چیزی را یادم رفت بگویم: در تمام این سال‌ها فقط خواندن ادبیات کلاسیک فارسی (نظم و نثر) جای خود را به چیز دیگری ندادند و هنوز هم برایم تازگی دارند.

پروانه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 13:07

با این گفته ی رشاد گرامی :
« در تمام این سال‌ها فقط خواندن ادبیات کلاسیک فارسی (نظم و نثر) جای خود را به چیز دیگری ندادند و هنوز هم برایم تازگی دارند»
کاملن هم رای هستم.

این قسمت هم :« ثلث آخر آن به خواندن کتاب‌هایی گذشت که بهتر بود نمی‌خواندم و بعداً هم نصیب آتش شدند»در زندگی همه ی کسانی که دوران انقلاب را گذرانده اند بوده است

چند وقت پیش با دوستی تلفنی صحبت می کردم که می گفت: یادته پروانه ما چقدر خر بودیم که به ما می گفتند قذافی انقلابیه و ما باور می کردیم
و یا در جایی از عباس میلانی خواندم که در زمان دانشجویی نشریات مائویسیتی پخش می کرده.. بههر حال این اقتضای زمان بود
شاید این سیر کتابخوانی شبیه زندگی ما آدمهاست که خلاصه ش همان کتاب سیدارتاست..

انگار همگی یک مسیری را طی کرده اند، می کنند، خواهند کرد.

فلورا چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 22:33

ای بابا چرا من این کتابخونه ی قشنگ رو ندیدم.
من اول از همه اون متن نستعلیق رو دیدم که بسیاری اوقات ورد زبونمه:
قتل این خسته بشمشیر تو تقدیر نبود...
فضولی اگر نباشه، میخوام بپرسم که خط خودتونه؟ چون قبلا گفتین که در روزگارانی دستی بر نوشتن داشتین، میپرسم.

اون سعدی به تصحیح فروغی هم برام آشناست که یکی ش رو دارم البته اگر درست دیده باشم...
و اون سنگهای گوشه ی کتابخونه... چون من هم خیلی سنگ دوست دارم... هرجا برم یکی یادگاری برمیدارم!!!

یه سوال بپرسم؟ چرا کتابخونه ها در ندارن؟ کتابخونه من هم درنداشت بس که تمیز کردن شون پرزحمت بود اخیرا یه کتابخونه در دار سفارش دادم... اما مرتب بهشون سر میزنم ... شاید نم بگیرن یا موریانه ها برن سراغشون... شما چیزی در این مورد میدونین؟

کاش خط خودم بود. خط اولین استاد خطمه. مهدی کمالی کردستانی.
سعدی این جا نیست . سعدی که من دارم تصحیح محمد استعلامیه.
من نمی دونم ولی کلن خودم کتابخونه در دار دوست ندارم. کتاب پاره و خاکی و قهوه ای شده را بیشتر دوست دارم.

فلورا پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 23:50

من هم کتابهای با کاغذ زرد و پاره و کهنه بسیار دوست دارم... عاشق کتابهای پدرم هستم خصوصا کلیات میرزاده عشقی و یه کتاب از شعرهای نسیم شمال که جلد پارچه ای داره... اما برای گردگیری از کتابهام وقت ندارم...شاید عکس کتابخونه م رو براتون بفرستم تنها شیشه خالص ما رو از کتابها جدا میکنه و در واقع کتابها رو خفه میکنه...
مستند صادق هدایت رو تو برنامه آپارات بی بی سی امشب دیدین ؟ وقتی داشت پخش میشد به یاد شما بودم ولی متاسفانه ضبطش نکردم... مستند ارزشمندی بودَ

چه بهتر که برای گرد گیری از کتابها وقت ندارید. فرزندان و نوه های شما کتاب های خاک گرفته شما را بسیار دوست خواهند داشت. نام کتاب ها را بعد ها از آن ها باید پرسید.
***
ندیدم. ولی تکرارش حتمن هست. امیدوارم به دیدنش.

پارسا سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:07

جالبه کتاب شمس تبریزی شما رو منم دارم (از پدر هدیه گرفتم )
عاشق کتاب وکتابخانه هستم

یعنی من هم سن پدر شما هستم.
چه خوب.
فکر می کردم هم سن هستیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد