عسک‌هایی که می‌گیریم
عسک‌هایی که می‌گیریم

عسک‌هایی که می‌گیریم

لوییس بونوئل





لوییس بونوئل
فروردینماه 90
عسک ها از: فرناز بدیعی

این عسک ها که شکوفه های بهار نارنجند من را به فیلم های بونوئل برد. کاری که همیشه این شکوفه ها با من می کنند.

این بود که نامشان را گذاشتیم. لوییس بونوئل.

نظرات 9 + ارسال نظر
پروانه پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 17:58

این عکس یادهای زیادی را در من زنده می کند.. دوران کودکی ،خانه ی دختر عمه ی مادرم که حالا خانه اش دست میراث فرهنگی است... موزاییک های کف حیاط چلیپا شکلش همینجوری سیاه بود.. نیمی دونم فکر کنم آفت درخت پرتقال هست...درست وسط این چلیپا یه حوض که ما بچه ها رو ترسونده بودند که نزدیکش نشیم میگفتن گوده اگه بیفتیم توش غرق میشیم..
و بسیاری یادهای دیگر که یکی از آنها همین اردیبهشت دو سال پیش بود عکسی که فرناز برام فرستاده بود همراه یک آهنگ که شعر از حمیدی شیرازی بود:
بدلم از جنبش فروردین هوس ان طرفه نگار امد

بزن ای مطرب-بزن ای مطرب که زمستان رفت و بهار امد

همه جا زیبا همه جا رنگین همه جا گلبن -همه جا نسرین

همه جا از جنبش فر ور دین چمن پزمرده ببار امد

سر و صورت شسته گل از با ران چو عروسان خفته بگلزا ران

به چمنز ا ران-به سمنزا ران بسحر اوای هزار امد

همه جا زیور- همه جا دلبر همه جا شیرین- همه جا شکر

همه جا مینا- همه جا اخگر که چمن امد- که نگار امد

چمن و دشت و سمنان زیبا گل یاس و نستر نا ن زیبا

بتکان زیبا-سخنان زیبا گل نو بشکفته عذار امد
..
در وبلاگم گذاشتم .آن روزها بالاترین سیاسی و فیلتر نبود و من خواننده پر و پا قرصش بودم.. به یکباره دیدم لینک این یادداشت اول بالاترین قرار گرفته و شمارنده وبلاگم پر شده بود از بازدیدکنندگان خارج از کشور که معلوم بود دلشان رو حسابی دوری از وطن سوزانده بود...تمام روز صفحه ی اول بود.. و بیشترشو به حساب اون عکس فرناز و اون آهنگ قدیمی زیبا بود...
به پهلوون فرناز: دستت درد نکنه منو با این عکس یه سفر بردی به گرگان

پروانه پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 19:36

بهار آمد و شد جهان چون بهشت
___________________________

یکی از یادهایی که در ذهنم از دیدن این عکس زنده شد و نخواستم بنویسم از دست دادن پدر همسرم دوسال پیش در میان فصل بوی بهار نارنج بود. وقتی این عکس فرناز را برای فیروز گفتم برایم تعریف کرد، آقاجان که روزهای آخر رو می گذراند، دور و بر بیمارستان درختها پر از بهار بودند و مشتی بزرگ از انها جمع کرد و برای اینکه به او نشان دهد بهار آمده همراهش برد بیمارستان و آقاجان چون تقریبن متوجه چیزی نبود، بهارها را نزدیک برد تا ببوید و برایش توضیح داد که بهار آمده و درختها بهار دادند او بویی می کند و آرام سری تکان می دهد و می گوید بو را نمی فهمد ولی آقاجان با آن حالش این بیت را از فردوسی می خواند:

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

به خاک سیه بر فلک لاله کشت

خدا بیامرزد آقاجان هایی را که در واپسین لحظات عمر فردوسی زمزمه می کنند.

علی پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 20:48

با عکس اول میتونی حتی بوشون هم احساس کنی. چشمات را میبندی. نشستی تو سایه. گوشه دیوار. آجرها یه کمی نم دارن و پشت کمرت خنک میشه. ناخودآگاه چند دقیقه ای از دستم رفت... چه باغچه ای.

باغ شمام بهار نارنج داره؟

نیلوفر جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:28

به من عاجز مستحق کمک کنید و بگید اینجا کجاست ؟ این ها که روی زمین ریخته پوست تخمه است یا خاشاک درخت ؟ اگر پوست تخمه است آدم های بیکار چرا اینجا تخمه شکسته اند ؟

ما حتا در ادامه مطلب هم نوشتیم که این ها شکوفه های بهار نارنجند. شما می گی پوست تخمه؟
شما حالتون خوبه؟

فلورا جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:06

عکسهای قشنگی شدن
امیدوارم فرناز جان بسلامت از سفر برگردن که دیدن عکسهاشون همیشه به من سرزندگی میبخشه...
بهار نارنج ما هم که شکوفه دادن براتون عکسش رو میفرستم البته مثل عکس فرناز جان حرفه ای نمیشه

آقای مهدی بهشت چرا اسم پست شده لوئیس بونوئل؟
دعوام نکنید ها؟ آخه ذهنم رفت دنبال ِنام ِکتاب خاطرات بونوئل و گریه م گرفت...

چرا من باید کسی را دعوا کنم. آن هم شما؟
ادامه مطلب را ببینید. یا دیده اید و قانع نشده اید؟

علی جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 18:31

باغمون که نه. اما فکر کنم بابام یه کوچولو تو خونه کاشته بود. یا شاید هم من اشتباه میکنم! نمیدونم.

توی تمام عمرم اطلاعاتی این قدر موثق نشنیده بودم.

نیلوفر جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 20:27

ها ....من مطلب را نخوندم ولی باور کنید خیلی این گلبرگ های خوشبو شبیه پوست تخمه هستند ، آنهم از نوع آفتابگردانش

پوست تخمه که خوشبو نیست که همشیره. لااقل می گفتی تخمه کدو. چرا که سپیدند. آفتابگردون که سیاهه.

فلورا جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:18

ادامه مطلب رو ندیده بودم، اما وقتی دیدم باز حس مخصوص شما که بسیار مورد احترام هست رو درک نمیکنم... حیف... شاید چون با دنیای فیلمهای بونوئل آشنا نیستم... فکر کنم فقط رابینسون کروزو و بلندیهای بادگیر رو دیده باشم... اما خاطراتش رو خوندم؛ "با آخرین نفسهایم" تو رادیو زمانه بصورت پاورقی نوشته شده بود ... شایدشما هم خونده باشین

این هایی رو که شما نوشتید نخوندم. بلکه دیده ام. یعنی فیلمشو.
حسی که من از دیدن این عسکا داشتم انگار یک لوکیشن از فیلمای اونو دیدم. فیلماشو که ببینین شما به من می رسین.

فیروزه یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:01

چه لوکیشن رویایی است اینجا
خوشا به حال فرناز
خیلی زیباست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد