عسک‌هایی که می‌گیریم
عسک‌هایی که می‌گیریم

عسک‌هایی که می‌گیریم

کوچه


کوچه

تابستان نود و یک

سنندج


عسک از: خودم (محسن)

این کوچه ها بسیارند. ولی افسوس ......  عسک های بسیاری که از آن ها انداختم، خراب شدند. تار شدند. سرعت اتومبیل زیاد بود. برای فرار از ترافیک و ............

کوچه هایی که هنوز مانند ده ها یا صدها یا هزاران سال پیش، زن هایی در کنار منازل خود نشسته بودند و با همسایگانشان سبزی پاک می کردند. یا دلمه می پیچیدند، یا کار دیگری می کردند که من از آن کارها سر در نمی آوردم. کوچه هایی که هیچ کدام بن بست نبودند. انتهای همه ی آن ها آسمان بود...........

مانند این یکی که در این جا می بینید.

ولی من دخترکانی را به یاد دارم که یک شب آن ها را باد با خود برد.

............

کوچه ای هست

که قلب من آن را از

محله های کودکیم دزدیده است

کوچه ای که در آن جا

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

با همان گیسوان درهم و گردن های باریک و

پاهای لاغر

به تبسم های معصوم

دخترکی می اندیشند

که

یک شب او را

باد

با خود برد.

.............

من گوینده ی این شعر نیستم

گوینده ی این شعر یک دختر است

و من

یکی از آن

پسران هستم............


***

حوصله کردید پیوند زیر را ببینید.

عاشقانه ای در زمستان سرد و طولانی

نظرات 8 + ارسال نظر
فرناز شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:26 http://farnaz.aminus3.com

این پست و این عکس و این شعر از آنهاییست که من خیلی دوست دارم و باز خواهم آمد و باز خواهم خواند و ....

و ما خیلی خوشحالیم که اینترنکست شما جانی تازه گرفت.

فرناز دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:05 http://farnaz.aminus3.com

حس تماشای این عکس برای من خیلی نزدیک است به حس بودن توی این کوچه . این شیبی که در آن است انگار مثل هزار چیز خوب دیگر در دنیای امروز وجود ندارد . کوچه هایی که پله دارند . کوچه هایی که سکو دارند . کوچه هایی که پر از درهایی هستند باز به روی کوچه ... کوچه هایی پر از بوی قورمه سبزی و پر از بوی پیاز داغ ... دنیای امروز با جاذبه هایی که دارد همه ما را جادو کرده . نمی توانیم از خوبیهای آن صرف نظر کنیم و دیوانه وار پشت همین پنجره های جادویی می نشینیم و به آن عادت می کنیم و می خواهیمش اما هنوز و همچنان حتی اگر آش رشته دوست نداریم , بوی آش رشته از انتهای یکی از همین کوچه ها در هر گوشه ای از این سرزمین ما را با خود می برد .

کامنت شما آنقدر جذابیت داشت که من نتوانم مجددن سطر اول را که یک واژه منحوس داشت را به شما یادآوری کنم.

یکی از سرگرمی های من که هراز گاهی سعادت یارم می شود و گذرم به این شهر می افتد این است که -شاید قبلن هم نوشته باشم ولی باز هم می نویسم- در محله های قدیمی -این که یکی از محله های جدید است- هیچ کوچه ای بن بست نیست. حتا اگر شده نیم متر (باور کنید، این نیم متر را) بین دو خانه فاصله باشد توسط چیزی بن بست نشده. اگر از شرق یک محله وارد شوید بدون بن بست می توانید تا غرب یا شمال یا جنوب آن خارج شوید.
بارها و بارها با خودم عهد کرده ام که جز از کوچه ها نگذرم. ولی زمان زیادی می خواهد. گاه از همان ورودی خارج می شوم و گاه راهم خیلی دراز می شود. تنبلی هم همیشه مزید بر علت است که مثلن برای خودم یک ربع وقت می گذارم که از غاری که در آن به سر می برم به غاری دیگر بروم و سری بزنم و سلامی برسانم و سرپا چیزی بخورم و برگردم و ................ اوووووه هزار کار دیگر بکنم.
ولی اگر زنده بودم و یک بار دیگر گذرم به آن دیار افتاد عمرن سوار اتومبیلی بشوم.
هر چند اتومبیل می تواند کمکی باشد برای این که شما عسک بگیرید. چیزی که وختی آن را ندارید خیلی سخت است. همه عین دیو به آدم نگاه می کنند........... نه این که آن ها دیو باشند. عسکاس دیو است.

دم در خانه های زیادی چند زن نشسته اند. نمی توانی از آن ها عسک بگیری. ولی کافیست کمی تماشایشان کنی که در جا یکی از آن ها می گوید:
بفرمایید. یا به قول کردی فه رمون.
-این ه را در نشیب و فراز نوشتم با کمک آن، تلفظ درست را ببینید-
این جا می توانی بگویی کمی آب به من بدهید. که یکی از آن ها از جایش بلند شده و دامن خودش را تکان می دهند و دست هایش را با دامن، با چارقدش پاک می کند و به درون می رود و با لیوانی یا کاسه ای آب بر می گردد. دیگران در طی این مدت مشغول کارشان هستند و اصلن نگاهی به تو نمی اندازند.
................................

فرناز دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:11 http://farn-sighs.blogsky.com/

از شدت خجالت بیهوش شدم ! بعد که به هوش آمدم از در پشتی رفتم تو وبلاگ که اشتباهم رو تصحیح کنم و بعد بیام اینجا بگم کدوم اشتباه ! نشد و باز بیهوش شدم اینبار از شدت استیصال . بعد که به هوش آمدم ترسیدم بیایم اینجا و چیزی بگویم . برای همین ساکت همین گوشه می نشینم مبادا به عسک بگویم ... !!!

این بیهوش شدن شما خودش کلی کرامات است. عین کرامات صوفیان و مقربان درگاه که همین که مریدی سئوالی می بپرسد از ایشان نعره بر می زنند و به سماع در میایند و بیهوش می شوند.

پروانه سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:29

کوچه قشنگیه هر روز آمدم تماشا و رفتم



مانند این کوچه ها گاهی وسط شهرهای بزرگ هم گاهی دیده می شود تا همین چند سال پیش در تهران زیاد داشتیم درست همین جاهایی که غول هایی به نام بزرگراه آنها را به هم بریزد:
یادگار امام مثل غول آمده تو دل ده اوین
کردستان و شیخ بهایی فرو رفته اند در قلب ده ونک
همین بیست سال پیش تو کوچه های فرعی خیابان اسدی نزدیک میدا ن تجریش ...
یادگار امام فرحزاد را هم دو شقه کرده ولی از این کوچه ها هنوز هست
ته مراد آباد خودمون چند تا کوچه اینجوری هست که همین جمعه پیش قدم میزدیم دیدیم بععله آنجا هم علائم آپارتمان سازی نمایان شده...
ما که بیست سال پیش رفتیم سعادت آباد درست از خیابان رامشه به غرب کوچه ها همین شکلی بود
شرق میدان کاج هم کوچه ها همین شکلی بود ...

به نظر من کوچه ای که اصلن اتومبیل بره توش نمیشه کوچه که. میشه خیابان. ها؟
آن طرف های رامشه به غرب کماکان بد نیستند ینی شلوغ نیستند ولی خب بازهم خیابانند.
شما مراد آباد علیا بودید یا سفلا؟ هر دو خراب شدند و شدند اتوبان و خیابان؟

فرناز سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 16:14 http://farnaz.aminus3.com

در بچه گی چند سالی خانه ی ما در کوچه بن بستی بود .. خانه ای که پنجره گردی به کوچه داشت .. پشت آن پنجره می نشستم و بیرون را تماشا می کردم . در همان کوچه خانه عمه ام بود .. یادم هست که وقتی خیلی کوچک بودم یاد گرفته بودم که بدو بدو از انتهای کوچه به سر کوچه بروم و به خانه عمه جان برسم . حتی خیلی پیش از دنیای امروز از پشت غولها _ به قول پروانه _به آن کوچه حمله کردند و به جای آن خانه پارکینگی ساخته شد . خانه عمه کم کم متروکه اما زنده بود .. سالها بعد هنوز آن خانه ی قدیمی با سربلندی گرچه تنها و غمگین در احاطه غولها ایستاده بود .. امسال با بولدوزر به آن حمله کردند .. هنوز ندیده ام اما شنیدم که دیگر حتی مخروبه نیست ...
هرچه هست نفرت انگیز و تهوع آور شده ...
هجوم ماشین ها به کوچه ها غم بزرگی بود اما هجوم شاهراه ها به کوچه ها چیزی فراتر از غم است .

من نمی دانم که می توانم آرزو بکنم که آن پارکینیگ خراب شود سر سازندنگنش یا نه. سازندگانش نسبتی با شما دارند و این ساخت ساز زا به ضرورت درست کرده اند.
شما راست می گویید هجوم شاه راه ها به کوچه ها چیزی فراتر از غم است.
من فکر می کنم که بهتر است که برویم و با نوستالژی های خودمان در زمان های قدیم زندگی بکنیم.
الااااااااااااااااااااااااااااااااااهی بر هر چه مردم آزاره نعلت.

پروانه سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 17:02

الان رامشه به اون طرف این شکلیه؟ شما پس معلومه بیست سالی هست از اونورا رد نشدید
اصلا اون سالها از خیابان رامشه به اونو خانه هاش هم عین این کوچه بود و حتی مردم فقیر نشین بودند. یعنی ما می ترسیدیم اونورا بریم

خانه ی نیلوفر در توحید یکه. من برای رفتن به آنجا از پاکنژاد میام پایین. می پیچم توی دریا؟ بعدش توی رامشه. و انتهای آن را می پیچم به توحید یک.
که الهیی همه ی این توحید ها بخورد توی سر من و سازندگانش که از هر چه توحید است بیزارم. اصلن من این واژه ی توحید را نمی شناسم. سی و چند سال است که نمی شناسم.
من از رامشه همین را می دانم. گاهی به دلیل ترافیک بیش از حد آن تقاطع دریا و اون یکی که نامش را نمی دانم از این کوچه پس کوچه ها خودم را به توحید یک می رسانم. باقی را نمی دانم.

پروانه چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:50

راست میگید یادم آمد اونجاها یک کمی لابلای این مجتمع های آپارتمانی سر به فلک کشیده از این آثار تاریخی باقی مانده است که به زودی نابود خواهد شد.
حدود ده سال پیش خواهر زاده ام اونجا یک آپارتمان کوچیک داشت یکبار رفته بودم آنجا وقتی خواستم بپیچم تو کوچه شب بود و تاریک چرخ عقب ماشین تشیف فرما شد تو جوب!

پروانه پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:04

شما کردها هم مثل ما شمالی ها یکی مثلا تو یخ ها بخوره زمین بهش می خندین!

من اصلن نمی خندم. اون شکلک من خنده نیست. بیشتر وقتی چیز جالبی به نظرم میاد می زنم. اگر نه اصلن خنده دار نیست.
تازه اونم توی جوب افتادن. گریه مم میگیره چون باید کمک کنم که بیاد بیرون.

یک بار با نیلوفر می رفتیم دانشگاه. زمستون بود و زمین یخ بندان. گفتم دستتو بده به دستم که نیفتی. همین که دستشو گرفتم جفتمون افتادیم زمین و خودمون خنده مون گرفته بود هیچ، از جامونم بلند نمی شدیم و بحث می کردیم که تخصیر کدوممون بود که افتادیم زمین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد