عسک‌هایی که می‌گیریم
عسک‌هایی که می‌گیریم

عسک‌هایی که می‌گیریم

پانزدهم خرداد ماه شصت و سه


پانزدهم خرداد ماه شصت و سه


عسک از: خودم (محسن)

پدر و مادر پیری داشتند. یکی از شاگردانم می گفت: این دو سالها بچه دار نمی شدند تا این که بعد از ده پانزده سال زندگی زناشویی خدا این دوقلوها را به آن ها داد. که امروز هم هر دو را از آن ها گرفت. پدر زیر درختی به فاصله سه چهار متری از زن و دو پسرش نشسته بود. هاج و واج به آنها نگاه می کرد. اصلن گریه نمی کرد. هر از گاهی سربندش را به زمین می زد ولی بلافاصله آن را بر می داشت و دوباره بر سرش می گذاشت. زنش را نگاه می کرد. زنی که میان دو جنازه در کفن پوشیده و هر دو نه ساله نشسته بود. دانش آموزان کلاس سوم ابتدایی که دبستانشان بمباران شده بود. او هم گریه نمی کرد. بر روی کفن ها مشت می زد و فریادش در سرتاسر سلیمان بگ شنیده می شد. فریادی که آسمان سلیمان بگ را به هراس انداخته بود. سلیمان بگی که آن روز سرتاسر شیون و زاری بود. روزی که بانه بیش از هزار نفر کشته داد. زن فریاد می زد:

برای کدام تان گریه کنم؟ و با مشت بر روی یکی از آن ها می زد و می گفت:

برای تو؟

و آن گاه بر روی سینه ی دیگری می کوفت و می گفت:

یا برای تو؟

..............

و من حیران در این بودم که این دو چرا با فرزندانشان نمردند؟ مگر نه این که بیش از هزار تن در این حادثه جان باختند؟ و چرا این دو زنده ماندند؟

سینه ای ترکش خورده دیدم. قلب پاره شده را می دیدم. با خودم گفتم: آیا تیرهایی که به قلب ها شلیک می شوند، برای گواهی یک شکست عشقی، همین کار را با قلب می کنند، یا فقط در نقاشی ها آن ها را می بینیم؟ هرچند آن ها فقط یک شکاف شکسته ایجاد می کنند و این یکی، قلب را  متلاشی کرده است.

در سرم مدام نیما می خواند که:

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

چیزی که همیشه و هنگام ناچاری با خودم زمزمه می کنم.

نظرات 8 + ارسال نظر
فلورا یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:45

یالان دنیا... یالان دنیا
سنین بهــره ن یئین کــیم دیــر ؟
کیمینکی سن ؟ ییه ن کیم دیر ؟

ای دنیای دروغین ای دنیای دروغین
چه کسی خیری از تو دید ؟
مال که هستی ؟ صاحبت کیست ؟

من از زبان ترکی فقط همین شعرو میشناسم... که بجای همون شعر نیما میخونمش ... خوبیش به اینه که با بیتهاش میتونی سر دنیا فریاد بکشی... فریاااااااااااد

در شهر که می چرخیدم، زنی را دیدم در مقابل تنه ی درخت کاملن سوخته و سیاهی زانو زده بود و ضجه می زد. نزدیک تر که شدم دیدم درخت نیست. آدم است.

پروانه یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:40

موضوع هزار نفر چی بود؟

در بمباران بانه توسط رژیم صدام حسین تکریتی در روز پانزدهم خرداد ماه هزار و سیصد و شصت و سه خورشیدی حدود یک هزار و پنجاه نفر از مردم بانه و حومه جان باخنتد و سه روز عزای عمومی در کشور اعلام شد.
منظورتان از موضوع هزار نفر چی بود، همین بود؟

ساحل یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:13 http://lizard0077.blogfa.com

اینها دو قلو بوده اند یا من اشتباه میکنم؟
اینها نه ساله بوده اند یا من اشتباه میکنم؟
اینها توی بمباران مرده اند یامن اشتیاه میکنم؟

بعد یکی بیاید بگوید گناه اینها چی بوده؟چون این را هر چی توی سنگ قبرشان نگاه کردم نفهمیدم!

بعد تابستانها حتمن صدای خنده ی بچه ها می آید از توی این آرامستان، از زیر سنگ قبرهاش

همه ی این ها که گفتید را درست گفتید.
شما اصلن اشتباه نکردید.
متاسفانه این بچه ها اصلن نمی خندند. سلیمان بگ را اگر بروید یکی از آرامترین آرامستان های این ناکجا آباد است. شب و روز هم ندارد. این ها هیچ وقت یاد نگرفتند که بخندند. ینی تا آمدند خندیدن را یاد بگیرند مردند.
به قول خانم فلورا
یالان دونیا ..................
و به قول خودم
به کجای این شب ..........

محسن یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:31 http://sedahamoon.blogsky.com/1391/03/14/post-17/

در سرگردانی بعد از بمباران نیمه ای از یک دست را دیدم. سمتی که انگشت کوچک را دارد و دو انگشت دیگر. شست را نداشت و انگشت سبابه را. هنوز گاهی شب ها کابوسی به سراغم می آید از این دست و تا مدتها نمی گذارد چشم بر هم بگذارم. و آن این که آن وقت نمی دانستم باید آن را بردارم و در جایی بگذارم یا به کسی یا مرکزتحویل بدهم یا ...........؟
من با نگاهی به آن از کنارش گذشتم.

ولی راستش را بخواهید کمی جلوتر، یک گوش دیدم. به نظرم آمد گوش راست است. ینی از موهایی که به بخشی از آن چسبیده بود این را فهمیدم. آن را برداشتم و توی حوضی انداختم که دختری با چادری سیاه با چنگکی داشت تکه های آدمیانی را از توی آن بیرون می کشید و در درون یک گونی می انداخت.

محسن یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:58 http://sedahamoon.blogsky.com

این روزها کابوس آن روزها یک لحظه مرا رها نمی کنند.

پروانه دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:47

با توجه به تاریخ سنگ قبرها حدس زدم باید موضوع جنگ باشد.

به همین دلیل ان عکس اول فرناز که قبرستان جنگ جهانی بود برایم یک بود....عواقب ناشی از جنگ...
وقتی این عکسو منتشر کردید به خودم گفتم(روم به دبوار) عسکامون شده قبرستان!
بسه دیگه یک عکس غیر قبرستانی بگذارید
مرگ یک کمی دورتر شاید هم همین نزدیکی دور از جون همه ی دوستان ، نشسته و ما را با خود خواهد برد.
...


شما از اینجا به بعد رو نخونید.
به فرناز:
مدیریتی که بهت داده شده اینجا به درد می خوره این عکسهای قبرستانها رو جمع کن... زود تند سریع
چند تا عکس گل و بلبل بچسیون اینجا ب

فرناز دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 http://farnaz.aminus3.com/

...
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های اینسوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آنسوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
...
ف.ف

فرناز دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 http://farnaz.aminus3.com/

این قصه _ این واقعیت _ اونقدر ابعاد مختلف و تلخ و عجیبی داره که با یک بار دیدن و یک بار فکر کردن و یک بار کامنت نوشتن نمیشه بهش پرداخت .. گرچه با چند بار هر یک از اینها هم هنوز نمیشه .
فقط دو قلو بودن خودش مثل یک قصه است . همزمان مردن دو قلو ها اسرار آمیز و عجیبه _ هر دوقلوهائی _ این فضای اسرار آمیزی که در این عکس هست .. اون قصه ای که در پسش هست .. جوری آدم رو تکون میده که نمیشه به راحتی ازش گذشت .. این قصه _ این واقعیت _ یکی از همونهاست که توهین بزرگیه به آدمیت ..
یکی از اونهاست که بعدش آدم به دنیا بدجوری شک میکنه ..

پدر من که موجود نازنین و متفاوتی بود خوشبختانه دو تا بود ! یک برادر دو قلو داشت .. یادمه که یکبار شاخه ی درختی باعث شد که چشم عموم خونریزی کنه و بعد پدر من بی اینکه شاخه ای در کار بوده باشه چشمش غرق خون شد ... از این قصه ها زیاد بود .. یکیشون بی موقع در سال 72 در جائی که نباید رفت و دیگری در سال 77 .

تصور پدر و مادری که دو بچه دوقلوی 9 ساله رو همزمان و اینقدر بی رحمانه و بی دلیل از دست بدن پشت آدم رو می لرزونه .
و این که ما بشنویم و بلرزیم کمترین کاریه که بشدت وظیفه ماست و این وظیفه اونقدر کوچیکه که شرم آوره .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد